تولد یک سالگی و یک سال و دو ماهگی
دو هفته قبل از تولد علیا از ایران به برزیل برگشتم برگشت اصلی چند روز بعد از تولد علیا بود ولی دیگ تحمل دیدن مادرم در اون وضعیت را نداشتم با خودم برنامه ریختم که برگردم برزیل و دقیقا بعد از تولد حورا به ایران برگردم
برنامه ریزی کرده بودم که یک تولد بزرگ را برای علیا بگیرم کلی چیز واسه تولدش اماده کرده بودم بخاطر اینکه روز تولدش مصادف شده بود در وسط هفته تصمیم گرفتم که جشن تولدش را اخر هفته بگیرم تا بتونیم شلوغتر بگیریم ولی دقیقا سه روز بعد روز تولد علیا و دو روز قبل از روز جشن تولد علیا مادرم را از دست دادم درست است که حال مادرم خیلی بد بود ولی باورم نمیشد وقتی که خبر فوت مادرم را بهم دادن گریه میکردم و روی شکمم میزدم چون احساس میکردم این بچه ایی که تو شکمم باعث شده بود که زودتر از وقت عادیم به برزیل برگردم و همچنین نتونستم در اخر عمر مادرم به مادرم خدمت کنم بعضی ها دلشون واسم سوخته بود که دو هفته قبل از فوت مادرم به برزیل برگشتم و بعضی بهم میگفتم این تقدیر الهی بود که سفرت را جلو بندازی برای اینکه فوت مادرت را نبینی چون احتمالا در وضعیت بار داری قدرت تحمل دیدن فوت مادرت را نداشتی و یک اتفاقی واست میفتاد بخاطر این اتفاق دردناک جشن تولد علیا به شکل کامل منتفی شد و غذاهایی که بخاطر جشن تولد علیا اماده کرده بودم را برای شادی روح مادرم در ختم دادم
توی اون مدت دیگه عکسی از علیا نگرفتم تا دو ماه بعدش
علیا تنها نشسته چون کوچکترین نوه فامیل پدری بود و بقیه به ترتیب حسنا - نرجس - بتول - امیر بچه های عمه هاش هستند
اینحا هم علیا با امیر و بتول مشغول بازی بود
تازه یاد گرفته بود که راه بره
داشت الله اکبر میکرد
بازی گوشی با بابا جون
بعضی بارها بعد از حمام روسری سرش میکردم که سرما نخوره
جای من بغل باباش توی ماشین نوشسته
حاضر نیست حتی سر کار دست از باباش برداره توی دفتر نشسته که کمک یار باباش باشه
برنامه همیشگی قبل از خواب بازی با بابا و فرار از خواب