رفتن به ایران
حال مادرم بد شده بود باید میرفتم میدیدمش دو ماه بود که به حوار حامله شده بودم علیا هنوز 10 ماهش بود در مدت یک هفته ناصر برنامه سفرم به ایران را ریخت باورم نمیشد که به این زودی دارم میرم خیلی دلم گرفته بود وقتی که رسیدم ایران و مادرم را دیدم تعجب کردم میدونستم حالش بده ولی فکرش را نمیکردم به این بدی باشه خیلی پشیمان شدم که چرا حامله شدم چون با اون حاملگی که من داشتم نمیتونستم هیچ کمکی به مادرم بکنم و این قضیه مرا خیلی ازار میداد
چیز دیگه ایی که ازارم میداد اینکه مادرم قدرت نداشت تنها نوه اش را بلند بکنه و باهاش بازی بکنه
خاله و دایی های علیا خوشحال بودن که خواهر زادشون امده حسابی بهش اهمیت میدادن دایی جون واسش تاب گرفت
خاله هم اون میبرد حمام
میشه گفت اگر میخواستم فرامش کنم دختری دارم میشد فراموش کنم فقط غدیر یک کار رو قبول نمیکرد بکنه اینکه پنبریزش را عوض کنه مشکلی نبود ولی چند بار رفتم بیرون علیا را پیششون گذاشتم بهم زنگ میزدن که بیا باید عوضش کنی